زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

موهبت

سرسری

زهرا: دوماه و 26روز. سلام دخملی! نمی دونم تو این شیرین کاریا رو از کجا یاد می گیری؟!  اصلاً شاید چیزی می خوای بهم بفهمونی! شایدم جاییت درد می کنه که این کارا رو می کنی! شایدم به قول مامان جون، چشم خوردی! از چی حرف می زنم؟ خب معلومه دیگه!  همین سرسری کردنات! همش سرتو به چپ و راست تکون می دی و تند تند سرسری می کنی. البته فقط وقتی که به پشت خوابیدی این کارو می کنی و تا بلندت می کنم آروم می شی. بعضی وقتا هم تو بغل من این کارو می کنی و سرتو مثل جوجه ها فرو می کنی زیر بغلم که بفهمونی بهم بادگلو داری یا این که خوابت میاد! قربون خدا بشم که به توی بی زبون هم یه کارایی یاد داده تا منظورتو به ما بفهمونی. فدای دختر...
30 فروردين 1393

لغات جدید!

زهرا: دو ماه و 24 روز. امروز بابا رفته بود سرکار و خونه نبود. من و تو بودیم و یه عالمه بازی و خنده و البته دلتنگی برای بابا!!! تا شب با هم بازی کردیم دوتایی... «زهراخابالو» شب دیگه خسته شده بودی و خوابت می اومد ولی من ولت نمی کردم.  تو هم رومو زمین نمی نداختی و با همون خستگی کلی برام می خندیدی . قربونت بشم! وسط بازی رفتی تو فاز صدا درآوردن و به اصطلاح حرف زدن! می خواستی جواب منو بدی. همش صداهای جورواجور از خودت درمی آوردی. اینم کلمات جدیدی بود که امشب از بین حرفات استخراج کردم: « بو »، « بابّا »، « بیلی »، « قولو »، « قیلی »! انقده ذوق ک...
28 فروردين 1393

خنده صدادار!

زهرا: دو ماه و 20 روز. امروز شما برای اولین بار با صدا خندیدی  اونم بعد از کلی دلقک بازی که برات درآوردم! همیشه با یه لبخند یا ذوق قشنگ سر و تهشو هم می آوردی. اما امروز دیگه نتونستی جلوی خنده تو بگیری! بالاخره خندوندمت!!! ناناز من! اولین خنده ی ارادی ت مبارک! ...
24 فروردين 1393

راه افتادن آب دهن!

زهرا: دو ماه و 19 روز. امروز شاهد یه تغییر دیگه بودیم! من فکر می کردم نی نیا وقتی می خوان دندون در بیارن آب دهنشون راه می افته، اما تو از الان که همش دوماه و نیمته آب دهنت جاری شده! البته معلومه که این مربوط به دندون درآوردنت نمی شه چون حالا خیلی زوده! اما هرچی هست تورو تبدیل به یه هلوی آب دار خوشششمزّه کرده ! ...
23 فروردين 1393

ذوق صدادار!

زهرا: دو ماه و 18 روز. من و بابا داشتیم باهات حرف می زدیم و تو هم یه کم به من نگاه می کردی، یه کم به بابا. طبق معمول لبخندای نازت دلمونو برده بود!  وقتی من داشتم قربون صدقه ت می رفتم یهو یه ذوق صدادار خیییییلی قشنگ کردی که توی دل ما حسابی قند آب شد! قرررررررررربون اون ذوقت بشم عسّل!!! این اولین باری بود که تو ذوق صدادار کردی نازنازی!!! عااااااااااشقتیم دخمل طلا!!! همیشه بخندی الهی... زهرای مامان، زهرای بابا ...
22 فروردين 1393

کباب خوشششمزّه!

زهرا: دو ماه و 17 روز. امروز غروب با بابا رفتیم خونه مادرجونینا. اما مادرجون و عمه رویا خونه نبودن و رفته بودن خرید. ما هم جلوی درشون واسادیم و بهشون زنگ زدیم تا بیان. یه کم منتطر شدیم و رفتیم تو کوچه باغ نزدیک خونه شون یه کم قدم زدیم و با شکوفه ها عکس گرفتیم تا این که بالاخره اومدن... مادرجون برامون از بیرون کباب خرید و آورد خونه. خودش پلو درست کرد و سفره رو پهن کرد. هممون دور سفره نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم. تو بغل من بودی و طبق معمول با تعجب فراوون به سفره و غذاها نگاه می کردی و دست و پا می زدی که بری طرفشون! البته همیشه بیشتر به خاطر رنگ و جذابیت ظاهرشون این کارو می کنی. من پیش خودم کنار سفره یه بالش گذاشتم و تو رو تکیه دادم ...
21 فروردين 1393

موش موشی!

زهرا: دو ماه و 16 روز. چند وقته یاد گرفتی موش موشی می کنی! یعنی چی؟ یعنی لثه هاتو محکم به هم می چسبونی و لباتو غنچه می کنی و میاری جلو و عین پیرمردای بی دندون می شی.                                  الهی قربون لب و لوچه ت بشم چقده نازی تو آخه...! من که فکر می کنم این کارو از باباجون یاد گرفتی، چون وقتی با تو حرف می زنه دهنشو این جوری می کنه!!! البته این کارو وقتایی که خیلی گرسنه باشی یا یه چیزی رو بخوای انجام می دی عسلم! ...
20 فروردين 1393

می خوام بلند شم!

زهرا: دو ماه و 14 روز. جدیداً یاد گرفتی وقتی روی بالش به حالت لم دادن تکیه می دیمت تا هم خودت راحت باشی و هم ما بتونیم باهات حرف بزنیم و بازی کنیم، همش سعی می کنی خودت بلند شی و به زور خودتو به سمت جلو می کشی.  آرنج دستاتو به عقب تکیه می دی و با سینه و سر میای جلو و پاهاتم میاد بالا! و اگه نتونی بلند شی غُرغُر می کنی!  منم از این کار قشنگت فیلم گرفتم! عجله نکن دخمل نازگل من! به زودی می تونی خودت بلند شی و حتی پاشی راه بری! قربونت بشم مّن!!!   زهرا جیگر ...
18 فروردين 1393

سمنو پزون93

زهرا: دو ماه و یازده روز. دیروز روز شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) بود. همون بانویی که ما به خاطر عشق و ارادتمون به ایشون اسمشون رو روی تو گذاشتیم. مادرجون مهربون طبق روال هر سال که به مناسبت شهادت، سمنوی نذری می پزه، امسال هم از چند روز پیش یه عالمه گندم تو چند تا سبد خیس کرد تا جوونه بزنن و آماده پختن بشن.   من و تو و بابایی از دیشب اومدیم خونه مادرجونینا تا اگه کاری از دستمون برمیاد انجام بدیم و تو کارها کمک کنیم. امروز از صبح مادرجون و بابا و عمه رویا و دخترداییِ(بابا) زهرا و زنعموسمیه مشغول کار شدن و منم هر کمکی از دستم برمی اومد انجام دادم ولی بیشتر وقتم مشغول نگهداری از شما بودم. آخه دختردایی زهرا دو تا پسر شی...
15 فروردين 1393

سرازیر شدن شیر مادر

زهرا: دو ماه و ده روز. روزای اولی که دخترم به دنیا اومده بود شیرم خیلی کم بود و زرد پررنگ بود که بهش می گن آغوز. کم کم  شیرم زیاد و زیادتر شد و زهرا هم خوش خوراک بود و خیلی شیر می خورد ماشاالله! سیستم بدن هر مادری طوریه که وقتی نی نی شیر زیاد بخوره میزان بیشتری شیر تولید می کنه. برای همین من وقتی به زهرا شیر می دادم از طرف دیگه م شیر سرازیر می شد و همش مجبور بودم یه پد بهداشتی جلوی سینه م بگیرم تا لباسم خیس نشه. با این حال همیشه لباسام خیس بود. چون حتی وقتی زهرا شیر نمی خورد هم شیرم می ریخت. روی تخت که می خوابیدم تا صبح تمام بدن و لباسم و رخت خوابم خیس خیس می شد. با وجود این که دو سه بار زهرا رو بلند می کردم و بهش شیر می دادم! دیگ...
14 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد